یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، جوانی به درختی تکیه داده بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد.
همان جور که جوان مشغول آه کشیدن و اشک ریختن بود، ناگهان آسمان ابری شد و صدای رعد و برق شدیدی از ابرها برخاست و روی زمین گرد و خاک شد.
جوان به خیال این که می خواهد طوفان بشود، برخاست برود پی کارش که ناگهان دختری را در مقابل خود دید.
دختر گفت: ای جوان، بدان و آگاه باش که من دختر شاه پریان هستم که به شکل انسان درآمده و آمدهام که از این به بعد تا آخر عمر در خدمت تو باشم. حالا بگو چه آرزویی داری؟
جوان در حالی که نمیدانست خواب است یا بیدار، گفت: یعنی تو واقعاً دختر شاه پریان هستی و آمدهای که آرزوهای مرا برآورده کنی؟
دختر گفت: بله… مگر خود تو همین را نمیخواستی؟
پری که به عمرش چنین جوان خانواده دوستی ندیده بود، گفت: چیز دیگری نمیخواهی؟
پسر گفت: معلوم است که میخواهم، یعنی انتظار داری من و همسر آیندهام با اتوبوس به ویلا برویم؟ این که نمیشود. ما باید یک اتومبیل آخرین مدل هم داشته باشیم تا آن وقت من بتوانم همسر آیندهام را خوشبخت کنم.
پری که قند توی دلش آب میشد، پرسید: اگر من همه این چیزها را برای تو فراهم کنم، آن وقت تو چکار میکنی؟
پسر گفت: معلوم است دیگر، ازدواج میکنم.
پری در حالی که سرخ شده بود، گفت: نه، منظورم این است که با کی ازدواج میکنی؟
پسر گفت: خب معلوم است، با دختر خالهام صغری…
قصه که به اینجا رسید، دختر شاه پریان لنگه کفشش را درآورد و افتاد به جان پسر. ما از این داستان نتیجه میگیریم که پری هم پریهای قدیم.